درونم انگار
چیزی جامه بی تابی می پوشد
چیزی مثل
اشک های شبانه قایق های بی دریا
وقتی از لای انگشتانم تِک تِک
کودکیم می چکد
چراغ جادو گم شده ام
همه دروغ دنیا
رقاص چشمانم شده
انگار بیهودگی
هم شانه سحرم می خندد
حیف شده
همه رؤیاهای هستی من
شاعری نرم است که
چهره ای کوچک را به دلم
سنجاق می کند
نمی دانم
نمی دانم
باید دوست داشته باشم
یا عاشق شوم این لحظه های خاکستری....
به کهکشان عشق فریا خواهم زد
با مرغان مهاجر
همسفر خواهم شد
با غمگین ترین غروب ها
همزبان خواهم شد
دل را به دریا خواهم زد
بر روی گلبرگ های بهاری
شبنم خواهم شد
و شکایت گل ها را
به بلبلان خواهم کرد
زیباترین واژه دنیا
نثار دوست خواهم کرد