تو


نسیم سرد پاییزی
ز روی دشت شالیزی
گذشت و خشک برگ زرد تاکم را به رقص آورد
من اندر کلبه ی محزون و تاریکم نشسته
دلم از بی وفاییها شکسته
در این قحطی سرای روشنایی
پشیمان از نگاه اول و از آشنای
به گرد شعله ی کم سوی شمعم
شکسته بال چون پروانه گشتم
ز پشت شیشه ی غم آشنایم
که هر شب تا سحر شاهد به
اشک گرم و آه ناله هایم
نگاهی آنطرفتر بر خم جاده می اندازم
که ناگه روشنی آید به چشم نیمه بازم
تو می آیی
شاید تا همیشه
نگاهی می کنم بر قامت رعنای تو از قاب شیشه
بساط ظلمت و تور حریر عنکبوتان
ز درب و تخته می چینم کنارت می نشینم
تو ای معبود من
ای عشق شیرینم
وفا پیشه
صفای من
تو ای اقسانه ی شبهای دیرینم
به تیشه کوه غم را خرد کردم من چو فرهاد
ز هجران و غمت ای داد بیداد
چو مجنون تک تک ریگ بیابانها شمردم
به دنبالت به شهر عشق رفتم ندیدم رد پایت
آه......... مردم 
به تار موی من زد چنگ
به سرنای دلم آهنگ
چو غنچه لب گشود و آن صنم گفت:
که بی تو می شوم ای وای دلتنگ
چو پیچک سبز شد یادش بر تن خوابم
چه بیتابم به دل یک آرزو دارم
اگر فردا خوابیدم و در خوابم تو را دیدم
مبادا کس کند زان خواب بیدارم

نامه ای ساده

این ترانه بوی نان نمی دهد بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده و صمیمی است بوی شعر و داستان نمی دهد
... با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر ما دو تن گر زمین دهد زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد
جز دلت که قطره ایست بیکران کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان نان و گل به میهمان نمی دهد
ناامیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این ، نه آن نمی دهد
پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم گریه ام ولی امان نمی دهد

شب هنگام

شب هنگام است...دل بیتاب...ثریا خواب...زمین روشن ز مهتاب
به لای شاخ و برگ یاسمن ها...زر افشان می کند شب تاب
هوا صاف است...ماه می تابد...ستاره بر سر او قند می ساید...

و آب سرد چشمه چهره ی ماه می نماید
به ساز باد می رقصد درخت بید...به شوق دیدن او...بچیدم یک گل شب بو
نشستم با جهانی پر ز امید...نمی دانم اگر آمد، مرا باید چگونه لب گشودن...برایش از غم هجران سرودن
به راهش دیده را بر خاک سودن...نمی دانم و شاید دل ربودن
نگارم می رسد دامن کشان از دور...بیفشان ماه زیبا نور...که می آید...برایم عشق و پاکی را سراید
و هجران و غم دوری سر آید
قدش بر سرو می نازد...ز سیمایش رخ ماه رنگ می بازد...گیسوی سیه فامش به ساز باد می رقصد...و در من زندگی و عشق می سازد.
نگارم می رسد بر من...لباسی از حریر بر تن...سلامم مانده بی پاسخ...گذشت بی اعتنا از من
خموش ای چشمه ی پر آب!...نرقص ای بیدک مجنون...وزیدن بس کن ای باد...نتاب ای کرم شب تاب
که امشب از جفای بی وفایی...شدم بی تاب بی تاب
به اشک دیده روی چشم شستم...نشستم با گل شب بو بگفتم که:
ای شب بوی من
ای تو شاهد بر غم و اندوه من
این جوابم بود، ای نو گل خوشبوی من؟؟؟؟؟
ژاله ای بر برگ زیبایش نشست...خم شد و از ساقه اش ناگه شکست 
ناگهان ابری سیاه...آمد و پنهان نمود سیمای ماه...تا نبیند ماجرای عشق ما
می گذارم پای در راه...در رهی پر پیچ و خم
می روم دلخسته تا شاید فراموشش کنم...شایدی در کار نیست، باید فراموشش کنم