فراموشت نمی کنم

در کنار ساحل نشسته بودم که ناگهان کبوتری آمد وگفت: به عزیزترین دوستت نامه نمی نویسی؟ گفتم قلم ندارم گفت با پر من بنویس. گفتم جوهر ندارم !! گفت با خون من بنویس .
گفتم دفتر ندارم ؟! گفت در قلب من بنویس .
و سر انجام در قلب کبوتر عشق نوشتم :

هر گز فراموشت نمی کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد