مرگ

ای دوستان ....

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.


بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.


به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!


ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.

 

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.


بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

 

کارت شناساییم?بت دو?قطعه?عکس?مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!


مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

 

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.


دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!


کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

 

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به?دختران بیکار?ندهید.


گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

 

کله مرغ برای سگها یادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.


بجای عکسم روی?آگهی ترحیم? کارت معافیم رو بزارید.


در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.


از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم و خواهش میکنم پشت سرم حرف در نیارید.

 

التماس میکنم کفنم را از یک پارچه مارکدار انتخاب کنید تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسیده کم نیاریم.

 

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.

 

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای?آتها هم?باشد

یاد ایام .....

بَرَی مردم همش خوبه ** بَرَی مه گَن شده خانم

بَرَی مردم همش نیم من ** بَرَی مه من شده خانم

صداش هی تو گوشامه ** خودش خو نیست لا مصب(مذهب)

خور داره دلم شیشه اس ** برام آهن شده خانم

اووختا بچه بودیمان مه ** دوس بودم یارو دشمن   

حالا دوسش شده یارو ** باشم دشمن شده خانم

اووختا بچه بودیمان تو بازی ** مه مرد بودم اونم خانم

حــالا مـیگـم بـیـا بــازی  ** یـه پـارچه زن شـده خـانم..

                     .. یه پارچه زن شده خانم.......

تو باعث شده ای....

تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد .
تراشنده ی آن گَنده بتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند


تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تورا دوست داشته ام
با بازوهایم و سردوده هایم
تو مهیب ترین دشمنی مرا
وتورا من ستوده ام ،
رنج بردم ای دریغ
و تو را ستوده ام

تو


نسیم سرد پاییزی
ز روی دشت شالیزی
گذشت و خشک برگ زرد تاکم را به رقص آورد
من اندر کلبه ی محزون و تاریکم نشسته
دلم از بی وفاییها شکسته
در این قحطی سرای روشنایی
پشیمان از نگاه اول و از آشنای
به گرد شعله ی کم سوی شمعم
شکسته بال چون پروانه گشتم
ز پشت شیشه ی غم آشنایم
که هر شب تا سحر شاهد به
اشک گرم و آه ناله هایم
نگاهی آنطرفتر بر خم جاده می اندازم
که ناگه روشنی آید به چشم نیمه بازم
تو می آیی
شاید تا همیشه
نگاهی می کنم بر قامت رعنای تو از قاب شیشه
بساط ظلمت و تور حریر عنکبوتان
ز درب و تخته می چینم کنارت می نشینم
تو ای معبود من
ای عشق شیرینم
وفا پیشه
صفای من
تو ای اقسانه ی شبهای دیرینم
به تیشه کوه غم را خرد کردم من چو فرهاد
ز هجران و غمت ای داد بیداد
چو مجنون تک تک ریگ بیابانها شمردم
به دنبالت به شهر عشق رفتم ندیدم رد پایت
آه......... مردم 
به تار موی من زد چنگ
به سرنای دلم آهنگ
چو غنچه لب گشود و آن صنم گفت:
که بی تو می شوم ای وای دلتنگ
چو پیچک سبز شد یادش بر تن خوابم
چه بیتابم به دل یک آرزو دارم
اگر فردا خوابیدم و در خوابم تو را دیدم
مبادا کس کند زان خواب بیدارم

نامه ای ساده

این ترانه بوی نان نمی دهد بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده و صمیمی است بوی شعر و داستان نمی دهد
... با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر ما دو تن گر زمین دهد زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد
جز دلت که قطره ایست بیکران کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان نان و گل به میهمان نمی دهد
ناامیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این ، نه آن نمی دهد
پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم گریه ام ولی امان نمی دهد

شب هنگام

شب هنگام است...دل بیتاب...ثریا خواب...زمین روشن ز مهتاب
به لای شاخ و برگ یاسمن ها...زر افشان می کند شب تاب
هوا صاف است...ماه می تابد...ستاره بر سر او قند می ساید...

و آب سرد چشمه چهره ی ماه می نماید
به ساز باد می رقصد درخت بید...به شوق دیدن او...بچیدم یک گل شب بو
نشستم با جهانی پر ز امید...نمی دانم اگر آمد، مرا باید چگونه لب گشودن...برایش از غم هجران سرودن
به راهش دیده را بر خاک سودن...نمی دانم و شاید دل ربودن
نگارم می رسد دامن کشان از دور...بیفشان ماه زیبا نور...که می آید...برایم عشق و پاکی را سراید
و هجران و غم دوری سر آید
قدش بر سرو می نازد...ز سیمایش رخ ماه رنگ می بازد...گیسوی سیه فامش به ساز باد می رقصد...و در من زندگی و عشق می سازد.
نگارم می رسد بر من...لباسی از حریر بر تن...سلامم مانده بی پاسخ...گذشت بی اعتنا از من
خموش ای چشمه ی پر آب!...نرقص ای بیدک مجنون...وزیدن بس کن ای باد...نتاب ای کرم شب تاب
که امشب از جفای بی وفایی...شدم بی تاب بی تاب
به اشک دیده روی چشم شستم...نشستم با گل شب بو بگفتم که:
ای شب بوی من
ای تو شاهد بر غم و اندوه من
این جوابم بود، ای نو گل خوشبوی من؟؟؟؟؟
ژاله ای بر برگ زیبایش نشست...خم شد و از ساقه اش ناگه شکست 
ناگهان ابری سیاه...آمد و پنهان نمود سیمای ماه...تا نبیند ماجرای عشق ما
می گذارم پای در راه...در رهی پر پیچ و خم
می روم دلخسته تا شاید فراموشش کنم...شایدی در کار نیست، باید فراموشش کنم

فراموشت نمی کنم

در کنار ساحل نشسته بودم که ناگهان کبوتری آمد وگفت: به عزیزترین دوستت نامه نمی نویسی؟ گفتم قلم ندارم گفت با پر من بنویس. گفتم جوهر ندارم !! گفت با خون من بنویس .
گفتم دفتر ندارم ؟! گفت در قلب من بنویس .
و سر انجام در قلب کبوتر عشق نوشتم :

هر گز فراموشت نمی کنم

اولین بار....

اولین بار....اولین بار...

اولین دل دل دیدار..

اولین شب...

اولین تب...

سرفه های خشک سیگار...

زنگ آخر زنگ غیبت...

وقت خوب زیر بارون...

زنگ نور و سایه...امتحان بوسه باران

اولین بار.. اولین بار....آخرین فرصت ما بود...

کشف طعم بوسه ی تو...

مثل کشف یخ وآتش...

کشف بی مرگی و ایثار...کشف گستاخی آرش..

اولین دروغ ساده...اولین شک بی اراده...

وحشت سر رفتن از عشق....گریه های سر نداده....

...اولین بار... اولین بار...

اولین نامه ی کوتاه در شبی ساکت و سیاه

خطی از دلواپسی ها.....از من و تو تا خود ما...

اولین بغض حسادت....کنج دنج شب عادت....

بستری از درد و از یاد ...تا ضیافت ...تا عیادت...

اولین بار...اولین بار....آخرین فرصت ما بود....

تحولی گنگ

درونم انگار
چیزی جامه بی تابی می پوشد
چیزی مثل
اشک های شبانه قایق های بی دریا
وقتی از لای انگشتانم تِک تِک
کودکیم می چکد
چراغ جادو گم شده ام
همه دروغ دنیا
رقاص چشمانم شده
انگار بیهودگی
هم شانه سحرم می خندد
حیف شده
همه رؤیاهای هستی من
شاعری نرم است که
چهره ای کوچک را به دلم
سنجاق می کند
نمی دانم
نمی دانم
باید دوست داشته باشم
یا عاشق شوم این لحظه های خاکستری....